ز صد مرد پنجه گرفته شدند


دگر کشته و زار و کفته شدند

سرندیب شد زین شکن پرخروش


ز شیون به هر بر زنی خاست جوش

ز خویشانش پور بهو هر که بود


ببرد و ز دریا گذر کرد زود

ز هر سو چو بر وی جهان تنگ شد


به زنهار نزد شه زنگ شد

دو میزر بود جامه زنگیان


یکی گرد گوش و دگر بر میان

ندارند اسپ اندر آن بوم هیچ


نه کس داند اندر سواری پسیچ

بود سازشان تیغ کین روز جنگ


دگر استخوان ماهی و تیر و سنگ

چو باشد شهی یا مهی ارجمند


نشانند از افراز تختی بلند

مر آن تخت را چار تن ساخته


پرندش همی بر سر افراخته

بود نیز نو مطرفی شاهوار


ببسته ز دو سو به چوب استوار

نشستنگه ناز دانند و کام


بدان بومش اندول خوانند نام

کرا شاه خواهد به زنهار خویش


نشان باشدش مهر و سربند پیش

فروهشته باشد به رخ روی بند


نبیندش کس جز مهی ارجمند

ز پور بهو چون شنید آگهی


فرستاد سربند و مهر شهی

همان تخت فرمود تا تاختند


همه ره نثارش گهر ساختند

چو آمد برش تنگ برخاست زود


فراوان بپرسید و گرمی نمود

نشاند و نوازیدش و داد جاه


همی بود از آنگونه نزدیک شاه

مرورا سپهدار و داماد گشت


نشست ایمن از انده ، آزاد گشت

سپاهش هم از زنگیان هر کسی


زن آورد و پیوندشان شد بسی

چو گرشاسب و مهراج از جای جنگ


رسیدند نزد سرندیب تنگ

به شهر از مهان هر که بد سرفراز


همه هدیه و نزل کردند ساز

به ره پیش مهراج باز آمدند


به پوزش همه لابه ساز آمدند

که گر شد بهو دشمن شهریار


ز ما کس نبد با وی از شهر یار

ز بهر تواش بنده بودیم و دوست


کنون ما که ایم ار گنه کار اوست

به جای گنهکار بر بی گناه


چو خشم آوری نیست آیین و راه

و گر نزد شه ما گنه کرده ایم


سر اینک بر تیغش آورده ایم

اگر سر برد ور ببخشد رواست


پسندیده ایم آنچه او را هواست

ز گرشاسب درخواست مهراج شاه


که این رای را هم تو بین روی و راه

به پاداش کژی و از راه راست


بدین کشور امروز فرمان تراست

سپهبد گناهی کجا بودشان


ببخشید و از دل ببخشودشان

دگر دادشان از هر امید بهر


وز آنجا کشیدند لشکر به شهر

بسی یافت مهراج هر گونه چیز


ز گنج بهو و آن لشکرش نیز

نهان کرده ها بر کشید از مغاک


به گرشاسب و ایرانیان داد پاک